روزهای سوگ

      یادانگاشت‌های ایران ۲

      English

      بخش اول این یاددانگاشت‌ها ایران معاصر، “خشم انباشت شده روی خشم"، نمایی نزدیک از چند ماه اولیه‌ی قیامی است، که پس از مرگ ژینا مهسا امینی در تاریخ ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۲ آغاز شد. در این دوره، چند صد نفر در جريان شرکت در اعتراضات و سرکوب‌های پس از آن، جان خود را از دست دادند

      ورودی ذیل در ماه مارس سال جاری نوشته شده و از روزهای تاریک دسامبر و ژانویه روایت می‌کند - زمانی که دولت شروع به اعدام افراد متهم به شرکت در اعتراضات پاییز کرد - و همچنین امیدهای جدیدی که در فوریه امسال، در روزهای پیش از جشن سالانه‌ی روز انقلاب پدیدار شد. جمهوری اسلامی یکی از مشتاق‌ترین اجراکنندگان حکم اعدام در این سیاره است. در سال ۲۰۲۲، حداقل ۵۸۲ نفر را اعدام کرد، که این آمار نسبت به سال گذشته ۷۵ درصد افزایش یافته است. این روند افزایشی در قتل‌ها در ماه مه، در میان موجی از اعتراضات رهبری شده توسط معلمان آغاز شد و در طول پاییز و زمستان نیز ادامه یافت. بیشتر محکومان به اعدام به اتهام جرایم ظاهراً غیرسیاسی محکوم شده بودند

      مهم است به‌یاد داشته باشیم که اعدام شرکت کنندگان در اعتراضات مربوط به مهسا امینی بعد از چهار ماه توقف در تاریخ ۱۹ مه، در ماه نوامبر، با کشتن سه مرد متهم به حمله به ماموران امنیتی در شهر اصفهان در اعتراضات ادامه یافت


      حالا پس از مرگ ژینا امینی حساب روزها از دستم در رفته است. بیش از ۵ ماه از همه چیز می‌گذرد، روزهای اوج، روزهای هر روز اعتراض و اعتصاب و برنامه‌ریزی برای فردای خیابان گذشته است. روزهای غم هم آمد. روزهای اعدام. اولین روزی که اعدام کردند یادم نمی‌رود. تمام روز نشستم و به در و دیوار نگاه کردم. بعد فکر کردم باید از خانه بیرون بروم


      تا ماه دسامبر، امواج قیام آرام و اعدام‌ها آغاز شدند. به نظر می‌رسید که روزهای اعتراض به پایان رسیده است. روزهای اندوه فرا رسیده بود

      باز هم اسیر کشتند. اسیرها را وقت اذان صبح می‌کشتند. یک ماهی شب‌ها خوابم نمی‌برد. خصوصاً شب‌هایی که می‌گفتند کسانی که حکم اعدام دارند، در خطرند. ساعت ۷ صبح ناخودآگاه بلند می‌شدم تا اخبار را چک کنم. ببینم کس دیگری را هم کشتند یا نه؟ اولی محسن شکاری بود. محسن در یک کافه کار می‌کرد. هنگامی که نیروهای امنیتی به معترضان در خیابان حمله کردند، بیرون رفت تا به آنها بپیوندد و به اتهام مسدود کردن خیابان و حمله با چاقو به یک عضو نیروی بسیج دستگیر شد. وی در ماه نوامبر محاکمه شد و به اتهام محاربه، "جنگ با خدا” محکوم شد - یک جرم کیفری که مجازات آن اعدام است. محسن هیچ وهمی درباره اتفاقاتی که رخ می‌داد نداشت؛ او به هم‌بندان خود در زندان گفت که حکم او برای ترساندن دیگران و آموختن درسی بود. محسن در تاریخ ۸ دسامبر به دار آویخته شد


      روزی که مجیدرضا رهنورد را کشتند، ساعت ۷ بلند شدم و نفس راحتی کشیدم که خبری نبوده است. ساعت ۱۰ که دوباره بلند شدم، دیدم خبر مجیدرضا ساعت هفت‌ونیم منتشر شده است. دوباره در چاه فرو رفتم. بعد گفتند سیدمحمدمهدی کرمی و محمد حسینی در خطرند. صدای پدر محمدمهدی منتشر شد که می‌گریست. روزها را در ته چاه سپری کردیم تا آن دو را هم کشتند. محمد حسینی خانواده‌ای نداشت، کشتنش قلب مردم را شکست، چشم‌هایش در عکس‌ها هنوز که هنوز است از مغزم پاک نمی‌شود

      بعد از آن همه‌ چیز در سراشیبی افتاد. مدتی فکر می‌کردم همه چیز تمام شده است، حتی صدای شعارهای پشت پنجره هم کم شده بود، کردستان هم در سکوت بود، فقط جمعه‌ها اخبار بلوچستان و تظاهرات مردم بلوچ بود که بعد از نماز جمعه به خیابان می‌آمدند و با پلاکاردهایی مترقی می‌گفتند که هنوز می‌توان امید داشت. امیدِ دیگر درخیابان بود، دیدن زن‌هایی که مثل خودم بدون روسری در خیابان‌ها بودند. با این‌که زمستان سردی بود رغبتی نداشتم که پالتوی بلندم را بپوشم، تمام زمستان را با کت کوتاه و بدون روسری و کلاه گذراندم. روزی دم در خانه زنی که زیر برف کلاه گذاشته بودبه من خندید و گفت سردت نیست بدون کلاه؟ خندیدم و گفتم «مجبورم، فکر می‌کنم نباید موهایم را به هیچ وجهی بپوشانم.» گفت «آفرین. خوب می‌کنی

      چند وقت بعد باید برای کاری می‌رفتم جایی در حاشیهٔ تهران، محله‌ای فقیرنشین و سنتی. روی نیمکتی نشسته بودم تا زمان بگذرد. زنی در چادر کنارم نشست و بعد دختری جوان که بعد فهمیدم فقط ۱۸ سال دارد، با بچه‌ای سه، چهارساله و همسری معتاد به شیشه هم کنارم نشست. مادرش که او هم چادر به سر داشت کنارمان ایستاد. روسری دختر از سرش افتاد و مادر روسری را بر سرش کشید. دختر خندید و به من اشاره کرد و گفت «ببین این روسری نداره. چرا هی روسری من رو می‌کشی سرم؟» مادر چادری هم که زن خوش‌اخلاقی بود، به من نگاه کرد و با خوش‌اخلاقی گفت چرا روسری سرت نیست؟ حالا که چی بشه؟ گفتم: «برای اینکه آزاد باشیم، کسی به ما نگه چی بپوشیم و چی نپوشیم، شما چادر سرت کنی و من هم اینجور که دوست دارم.» دخترش باز خندید گفت «حالا تابستون بشه، همه لخت می‌شند؟» کلی تعجب کردم که به جای من زن چادری که اول روی نیمکت نشسته بود با اعتراض جواب داد: «نه، مگه قدیم‌ها لخت بودند؟ من خودم قبل از انقلاب بی‌حجاب بودم و هیچ‌وقت لخت نبودم. بعد انقلاب اینقدر برای کار دانشگاه دخترم پرس‌وجو می‌کردند که چادر سرم کردم و دیگر سرم ماند. ولی مردم هرجور دوست دارند لباس می‌پوشند.» مادر دختر هیچ نگفت. خودش باز نگاه کرد و گفت: «هنوز خیابون‌ها شلوغه؟ مردم میروند توی خیابون؟» گفتم: «نه، دیگر در خیابان خبری نیست. ولی همه چیز هم تمام نشده.» داشتم می‌رفتم داخل ساختمانی دولتی که در آن‌جا کار داشتم. نگهبان دم در از من پرسید: «خانم، به شما که روسری سرتان نیست کسی گیر نمی‌دهد؟» گفتم: «تابحال که کسی کاری نداشته، تا زمانی که کسی کاری نداشته باشد هم سرم نمی‌کنم.» گفت: «ایشالا تا زمانی که بخوان کار داشته باشند، از این مملکت رفته باشند.» عجیب است که ۵ ماه است روسری سرم نکرده‌ام و حتی در سنتی‌ترین جاهایی که فکر می‌کردم باید نگاه خوبی نداشته باشند، جز خوشرویی و تحسین ندیدم، حتی از جانب زنی که به من گفت چرا؟ روز دیگری در مطب دکتری، منشی به من گفت «چقدر خوب که شما اینطور می‌آیید، آدم فکر می‌کند در ایران نیست.» کافه‌چی کافه‌ای که از او قهوه خریدم هم بسته‌ای کوکی به من داد و گفت: «برای تیپ قشنگتان». کوکی‌ها را مدت‌ها در جیب کتم نگه داشتم، جایزهٔ آزادی بود

      غیر ازین‌ها هم بود. با دوستانی جایی جمع شده بودیم و همه داشتیم از آنچه‌ این روزها می‌گذرد حرف می‌زدیم. هر کس از جایی می‌گفت و دیدیم انگار در تخیل همه جمهوری اسلامی دیگر وجود ندارد. همه دارند در مورد برنامه‌هایشان در فردای آزادی حرف می‌زنند. انگار جمهوری اسلامی نیست و فقط لاشه‌ای آن بالاست که نمی‌دانیم چیست و البته نمی‌دانیم هم چطور بیاندازیمش دور. یک چیز نارکارآمد، به دردنخور و مزاحم که انگار جز نیروی سرکوب هیچ ندارد و گفتیم که این نظام در ذهن خودشان هم سقوط کرده است. به قول اینستاگرامی‌ها «به روال عادی برنگشته‌ایم.»

      من زیاد اهل اینستاگرام نبوده‌ام هیچ‌وقت. برایم فضایی خانوادگی بود که گاهی عکس‌های خانوادگی درش می‌گذاشتم. اینستاگرام برایم فضایی بود سطحی که پر بود از اینفلوئنسرهای عجیب و غریبی که با نمایش زندگی‌شان لایک و پول جمع می‌کردند و البته فضایی بود در ایران برای کسب‌وکارهای خانگی خصوصاً در میان زنان که کار دستشان را تبلیغ کنند و بفروشند و من بیشتر دنبال‌کنندهٔ این دومی بودم. اما پنج ماه پیش ناگهان فضا عوض شد. تمامی کسب‌وکارهایی که من دنبال می‌کردم دست از کار کشیدند و به جز در حمایت از اعتراضات و اعتصابات هیچ پستی نگذاشتند. استوری‌هایی که قبلاً نگاه هم نمی‌کردم مهم شدند. استوری‌ها، چه برای دوستانم و چه برای این کسب‌وکارها مختص شدند به وقایع روز و آثار اعتراضی، آهنگ‌ها و پوسترها و انیمیشن‌هایی که هر روز برای اعتراضات می‌ساختند. در تمام روزهایی که اعلام اعتصاب می‌شد، کسب‌وکارها اعلام می‌کردند که فروش نخواهند داشت، کافه‌ها می‌گفتند که به دلایل مختلف بسته‌اند و حتی اسامی کسب‌وکارهایی که این کار را نمی‌کردند را اعلام می کردند تا مردم آن‌ها را تحریم کنند. دو، سه ماه که گذشت اوضاع اقتصادی که فشارش هر روز هم بیشتر می‌شد، گریبان این‌ صفحات اینستاگرام را هم گرفت. تک‌تک آمدند و گفتند «نمی‌خواهیم به روال عادی برگردیم» ولی باید کار هم بکنیم و خرج خودمان را دربیاوریم. این بود که کمی فروش کالاها و خدمات دوباره شروع شد

      اما همچنان استوری‌های دوستان به جز وقایع روز نبود. خودم هم حسابی درگیر شده بودم و روزی سه، چهار تا استوری از اخبار و توئیت‌های مهم و تحلیل‌ها می‌گذاشتم. البته، همیشه ترسی درباره انتشار پست‌ها وجود داشت. برخی از صفحات اعلام کردند که به دلیل انتشار مطالب درباره اعتصابات، توسط مقامات مورد پیگرد قرار گرفته‌اند. آنها توصیه کردند: “فراموش نکنید آرشیو و گفتگوهایتان را حذف کنید”. همیشه خطر توقف توسط پلیس و بازرسی تلفن همراه شما وجود داشت. این اتفاق بسیاری از مواقع رخ می‌داد، حتی در مورد افراد مشهور، مانند ترانه علیدوستی که به خاطر انتشار عکسی از خودش در حال پیاده روی در خیابان بدون روسری، دستگیر شد. به نظر می‌رسد هیچ کس فرای نکوهش نبود. ولی با این حال، مردم همچنان به انتشار پست‌ها ادامه دادند

      اگر در توییتر در فضایی نسبتاً یکدست در میان آدم‌های همفکری بودم که آن‌ها را دنبال می‌کردم، در اینستاگرام به افراد خانوادهٔ دور دچار شدم که عقاید دیگری داشتند. برای من این جنبش «براندازی» نیست، بلکه «انقلاب» است. انقلابی که نه استبداد دینی می‌خواهد و نه زیر بار استبداد قبل از ۵۷ می‌رود. انقلاب ۵۷ از نظر من و خیلی‌ها لحظه‌ایست که مردم در برابر استبداد شاه ایستادند و البته از آن‌چه بعداً بر سرشان می‌آمد هیچ نمی‌دانستند. ولی حالا که خیابان خالی شده بود، خیابانی که در چند ماه اول هیچ نام و نشانی از اپوزیسیون خارج از ایران در آن نبود و همه به امید خودشان در برابر گلوله می‌ایستادند، مردم دچار استیصال و نومیدی در برابر حجم سرکوب شدند و پی رهبری هم‌چون خمینی سال ۵۷ گشتند که بیاید و آن‌ها را نجات دهد. این بود که ناگهان پسر شاه مهم شد. شبکه‌های تلویزیونی سلطنت‌طلب دوباره کمپین‌های پروپاگاندای «دوران خوش شاه» را به راه انداختند. گذاشتن استوری‌هایی از این حرف‌ها و انتقاد به پروپاگاندای دوران خوش شاه بود که باعث شد درگیر خانوادهٔ دور شوم که هیچ یک هم در ایران زندگی نمی‌کردند

      دعواها ادامه داشت و خیابان خالی بود و فضا راکد. بیانیه موسوی، مبنی بر اینکه کرد که هیچ امیدی برای اصلاح این نظام از درون وجود ندارد، موجی راه انداخت و بعد عکس‌های فرهاد میثمی درآمد. معلمی که سال‌هاست به جرم مخالفت با همین حجاب اجباری که جرقهٔ اعتراضات اخیر شد، در زندان است و ماه‌ها در اعتصاب غذا بوده و جز پوست و استخوانی بر او نمانده بود. دههٔ فجر آمد و سالگرد انقلاب ۵۷. در تمام سطح شهر بیلبوردهایی زده بودند که به قول توییتری‌ها بوی خداحافظی می‌داد: با هم شادی‌کردیم، با هم مقاومت کردیم، با هم جنگیدیم و …. هر کدام با عکس‌هایی از شادی و مقاومت و جنگ در این چهل‌وچهارسال. در فضایی که هیچ بویی از کوتاه آمدن نیروی سرکوب نظام نداشت، خبر عفو عمومی آمد. هر روز تعدادی از زندانیان آزاد می‌شدند و برای خیلی‌ها که به وثیقه بیرون بودند قرار منع تعقیب صادر شد. خود خبرگزاری‌های نظام گفتند ده‌ها هزار نفر آزاد شدند و به روایتی صدهزار نفر عفو شدند و ما متعجب بودیم مگر چند نفر در زندان بودند که حالا همچنان با آزادی صدهزار نفر، همچنان تعداد زیادی زندانی سیاسی داریم؟ اصلا چه شد که رهبر کوتاه آمد و این‌ها را آزاد کرد؟ فقط این‌که در زندان‌ها جا نداشتند مساله بود یا داستان پیچیده‌تر ازین حرفهاست؟ هنوز هم نمی‌دانم. جمهوری اسلامی رسم دارد که ساعت ۹ شب ۲۲ بهمن (سالگرد پیروزی انقلاب) آتش‌بازی کند و مردم (کدام مردم؟) روی پشت‌بام‌ها به یاد زمان انقلاب الله‌اکبر بگویند. داشتم فیلم می‌دیدم که صداهایی شنیدم. حواسم نبود که ۲۲ بهمن است. گفتم مردم مدتی بود ساعت ۹ شب و از پشت پنجره علیه دیکتاتور شعار نمی‌دادند. رفتم پشت پنجره و خانهٔ من جلوی مسجد است.دیدم چند نفری پشت بلندگوی مسجد شعار می‌دهند: «الله‌اکبر». خون مردم به جوش آمد. در عرض چند دقیقه کل محله پر شد از شعار «مرگ بر دیکتاتور» و صدای آتش‌بازی‌ها هم صدایشان را خاموش نکرد

      در خوشی این عفوها و دیدن عکس آدم‌ها جلوی در زندان با دسته گلی در دست و شب‌های دههٔ فجر، فکر می‌کنم که دوباره جنبش زنده شد. تعدادی از تشکل‌ها و پس از آن‌ها تعدادی از دانشگاهیان و اساتید فهرستی از مطالبات خود برای ایران فردا دادند. این چیزی بود که من و خیلی‌های دیگر از روز اول در پی‌اش بودیم، این‌که به جای درگیری با اپوزیسیون خارج‌نشین و آدم‌هایی که فقط چهره‌ای دارند و هیچ معلوم نیست خواسته و عقیده‌شان چیست، بر سر خواسته‌ها و مطالبات متحد شویم. خواندن مطالبتشان، هرچند قابل نقد و مذاکره، انگار دریچه‌ای بود به رویای کشوری که می‌خواستم در آن زندگی کنم. کشوری که هیچ‌کس نمی‌خواهد از آن فرار کند، کشوری که رویای آزادی از هر نوع استبدادی دارد

      هفتهٔ پیش برف آمد، برفی که سال‌ها بود چنین در تهران نیامده بود. سین گفت برویم برف‌بازی و با برادرم و سین و دوست‌پسرش ماگ‌های فلزی قهوه‌مان را پر از ودکای دست‌ساز ایرانی کردیم که در این اوضاع بد اقتصادی و قیمت سرسام‌آور مشروب‌های خارجی دستمان به جز آن، به چیز دیگری نمی‌رسد و رفتیم برف‌بازی. مشروب خوردیم و در برف راه رفتیم و همچنان فکر می‌کردیم که اگر این رژیم نبود چه‌ها می‌کردیم. رویا بافتیم که باری خواهد بود و مشروب درستی که موقع خوردنش از کور شدن نترسیم. این‌که می‌توانی با هم استخر برویم و استحر محله‌مان که حالا خشک و بی‌آب است را آب خواهند کرد و لب ساحل و برای همین چیزهای سادهٔ زندگی رویای هفته‌ای درسال ترکیه رفتن را نبینیم که با این وضع تورم و گرانی و اوضاع مملکت همین را هم دیگر به خواب نمی‌بینیم. در همین وضع که ما زندگی می‌کنیم، رویای شادی و رهایی می‌بینیم و آن‌که خارج نشسته می‌آید به ما می‌گوید اولویت ما مبارزه با آخوند است و پس از آن هرچه باشد هیچ اهمیت ندارد

      دیروز چهلم محمدمهدی کرمی و محمد حسینی بود. مردم در بعضی شهرها و محلات تهران باز به خیابان آمدند و گفتند مرگ بر دیکتاتور. گفتند که ما هنوز هم هستیم. روز اول اعتراضات که در آرایشگاه بودم، آرایشگرم گفت به تظاهرات نرو. این‌ها حالا‌حالاها هستند. پریروز به من گفت ناامید نباش این‌ها نمی‌مانند. نمی‌توانند بمانند

      من لبخند زدم